در ادامه خاطره او نقل شده است:
*اتاقی که تا روبروی سرم کتاب روی میزش بود
سال 1374، سه سال بود که پایم به وزارت ارشاد باز شده بود. در معاونتهای مطبوعاتی [به عنوان بررس و کارشناس نشریات ادبی، هنری و دینی]، معاونت سینمایی [به عنوان عضو شورای بررسی فیلمنامه، شورای بازبینی فیلم، شورای بازبینی شبکه خانگی و شورای فرهنگی بنیاد سینمایی فارابی] و معاونت فرهنگی [کارشناس و بررس کتابهای ادبیات داستانی و کتابهای دینی و اعتقادی] حضور داشتم.
با احمد مسجد جامعی به واسطه معرفی مرحوم دکتر مددپور در معاونت فرهنگی سازمان تبلیغات اسلامی و انتشارات امیرکبیر از سال 1369 آشنا شده بودم. در شهریور ماه سال 1374، در پی انتشار کتاب «خدایان دوشنبه می خندند» مدیرکل اداره کتاب وقت مجبور به استعفا شده بود.
آن ایام، یک روز که برای شرکت در شورای بازبینی آمده بودم، منشی مدیر کل اداره نظارت و ارزشیابی گفت: «از دفتر آقای مسجد جامعی با شما کار داشتند.»
تماس گرفتم، منشی گفت اگر ممکن است چند دقیقه بیایید تا با آقای مسجد جامعی گفتوگویی داشته باشید. خلاصه آن ملاقات این بود که آقای مسجد جامعی پیشنهاد کرد در طبقه چهارم معاونت فرهنگی اتاقی به من بدهد که در وزارتخانه ویلان نباشم و من هم درباره برخی کتابها به ایشان مشاورهای بدهم.
کلید اتاق را هم به من دادند. صبح یکشنبه بعد که از قم به تهران آمدم به جای معاونت مطبوعاتی [ و دفتر مدیر کل آن برادر محترم جناب حجت الاسلام مهندس همدانی] مستقیما به بهارستان رفتم و کلید را به در اتاق انداختم.
در را که باز کردم بیش از دویست سیصد عنوان کتاب را روی میز چهارگوشی گذاشته بودند که ارتفاع آن از سر بنده هم بالاتر میرفت. فکر کردم کلید به در اتاقی اشتباهی خورده است. خواستم برگردم که پشت سرم با جناب مسجد جامعی مواجه شدم که با لبخند میگفت اتاق خوبی هست؟
از آن تاریخ تا اول اسفند 1374 به جای آقای مسجد جامعی، آقای برازش معاون فرهنگی شد. شش ماه مسئول اداره کتاب شدم. با دو شرط: اول این که گفتم کتابهای زرد مثل کتابهای فهیمه رحیمی، نسرین ثامنی و امثالهم از بنده مجوز نخواهند گرفت، دوم این که حق بررسی دوازده تن از بررسهایم، که در بین آنان افراد شریف و عزیزی بودند بدون فوت وقت برای هر صفحه 10تومان باید پرداخت شود.
*خمیر شدن 15هزار جلد رمان در بدو ورود
اولین اقدام من هم دستور به خمیر کردن پانزده هزار جلد رمانی بود، که حانمی از شهر تبریز نوشته بود و خود در قالب 3 جلد منتشر کرده بود، که مشحون از ولنگاری و موارد اخلاقی و نابهنجاری اجتماعی از جمله شرح کشاف و مفصل داستان زندان بانی در یکی از زندانها به نوجوان هفده سالهای با ذکر دقیق صحنهها و مسائلش بود. آن خانم که نامش پس از بیست و یک سال از یادم رفته است، جلوی بنده و آقای برازش و مسجد جامعی التماس کرد و وسط سالن غش کرد. ولی بنده زیر بار نرفتم و با نشان دادن آن صفحات به آن دو بزرگوار گفتم بنده مجوز نمیدهم، خودتان رئیس هستید دلتان به جای این که برای جامعه بسوزد برای این خانم میسوزد، مجوز را امضا کنید. میخمان کوبیده شد و هر پانزده هزار جلد خمیر شدند.
حدود سه ماه ونیم از حضور بنده در اداره کتاب گذشته بود. در روزهای ماه مبارک رمضان بودیم، یک روز کتابی از انتشارات قدیانی و نویسندهای به نام علی مؤذنی با عنوان «ملاقات در شب آفتابی» آوردند. ساعت حدود یازده صبح بود.
*ماجرای مجوز گرفتن رمان «ملاقات در شب آفتابی»
خودم مشغول مطالعه آن شدم. یک وقت متوجه شدم که کتاب تمام شده است. ساعت یک ونیم است و پهنای صورتم چنان از اشک پر شده است که قطرات اشک بر روی کتابها ی دم دستم ریخته است. گذشت زمان را به گونهای نفهمیده بودم که حتی متوجه اذان ظهر هم نشده بودم. با این که لباسهایم را درآورده بودم همان طور بدون عمامه و قبا و عبا با همان حالت گریان به طبقه سوم آمدم و بدون ملاحظه منشی به داخل اتاق آقای مسجد جامعی رفتم و گفتم دوساعت و نیم است که با این کتاب صفا کردهام و گریستهام و از دنیا و مافیهایش فارغ بودهام، به دنیای دیگری رفتهام و برگشتهام.
همرا با راوی کتاب کریم صفایی سر از خانه دو جانباز کتاب سر درآوردهام و با این جانبازان تجربههای دفاع مقدسشان را شهود کردهام. همین الان بدون رعایت تشریفات اداری مجوزش را امضا کن. احمد مسجد جامعی که شور و حال و چهره گریان و موهای ژولیده وهیبت بدون لباس مرا دید، بدون هیچ حرفی ذیل برگه رسمی مجوز را امضا کرد و منشیاش را صدا زد و گفت به قدیانی زنگ بزنید بیاید مجوزش را ببرد، در حالی که سایر کتابها پس از مجوز بنده تا دریافت مجوز رسمی چند روزی طول میکشید.
*روایت مسجد جامعی از «ملاقات در شب آفتابی»
مسجد جامعی گفت حال اجازه میدهی من هم با شیدایی تو در مطالعه این کتاب همراه باشم. گفتم آری و کتاب را به او دادم. تازه متوجه شدم که لباس ندارم و عبا وعمامهام تنم نیست.
فردا صبح اول وقت که وارد اتاق میشدم مسجد جامعی آمد و گفت من هم از ساعت یک ونیم تا پنج بعد ازظهر در دنیای رمان «ملاقات در شب آفتابی» فرو رفتم. در اتاق را قفل کردم، به تلفنها جواب ندادم و با خود گفتم: «این کتابی که این سید را این طور به وجد آورده است باید تحفهای باشد، که او را با آن شر و شور و بدون لباس [ما طلبههای معمم وقتی عمامه و قبا و عبا در برنداشته باشیم احساسمان این است که عاری از لباس هستیم و در برابر دیگران احساس لُخت بودن داریم] به اتاق من کشانده است.
انصافا همان طور بود که میگفتی. خودم را جای کریم صفایی گذاشته بودم و به خانه آن دو جانباز سرک میکشیدم. خودم را جای هر یک از دو جانباز تلقی میکردم که منتظر ملاقات آن دیگری در شب آفتابی است.